برند چاپاری در سال ۱۴۰۱ و با تمرکز بر انتقال پیام و درون مایه هویت و فرهنگ ایرانی به مخاطب هدف خویش پایه گذاری شد.

رسالت برند چاپاری نمایش قدمت فرهنگ و تمدن ایرانی و پتانسیل بالای آن و همچنین ایجاد پلی میان فرهنگ ایران و دنیای مدرن امروز است.

 

 ایجاد تجربه ای کم نظیر از مواجهه با فرهنگ غنی و پرمایه ایرانی برای مخاطب جهانی مهم ترین هدف برند چاپاری خواهد بود.

" داستان چاپاری"

آفتاب از مشرق زمین خاک را لمس می‌کند و خاك را به تکاپوی مجدد فرامی‌خواند. با گردش دیدگان در هر سو می‌توان غباری که از سم اسب چاپاری به هوا می‌خیزد را دنبال کرد.

 

 به دستور شاه اتراقگاه‌ها را مرمت کردند، فاصله‌ی میانشان، همانگونه که گزنفون یونانی خواهد نوشت، چهار فرسنگ است؛ معادل مسافتی که یک اسب با جثه‌ی متوسط در طول یک شبانه روز به شتاب متوسط می‌تاخت.

 اینگونه چاپار و اسبش پس از روزی استراحت دوباره آماده‌ی تاختن می‌شدند.

 

تمامن عهد بسته بودیم، نه آفتاب کویر تاب و توانمان را بگیرد، نه در سوز کوهستان به استخوانهایمان رخصت لرزش بدهیم.

 

از جلوی تیسفون که رد می‌شدیم آتش عهدی که در سینه افروخته بودیم در رگهایمان جاری می‌شد و به خود می‌بالیدیم. شکوه دژهای مستحکمی که از امتزاج غرور و وفاداری بنا شده‌است، وجدآور بود برایمان.

 

در میانه‌های راه بود که تیری از پر عقاب، جست و پهلویم را شکافت؛به مسیر ادامه دادم، مسیر به تاریکی گروید، اسب می‌تاخت و از ترس شیهه می‌کشید،اسب و من در خون من غلتیدیم.

 

صدایی چنان ناقوس بیدارم می‌کند، بازار در تپش و پیکار است و چرخ‌ های صنعت در حرکتند.

 

هیچ مانعی نبود که توان غلبه بر آتشی که از عهدمان نشأت می‌گرفت را داشته باشد. جنگی سخت و طولانی شکل گرفته بود.

 

 از جانب باختر لشکر شاهنشاهی در حال دفاع بودند و نیاز بود دستورات دربار به محفل فرماندهان برسد. پس از روزی استراحت آماده بودم که نامه‌ای را سر به مهر به پایتخت برسانم.

 

زمانی بس طولانی سپری شد تا متوجه سفرم شدم. در قلب تبریز، کنج یک تیمچه، کنار دیوارهای آجری هنوز هم به همان سفر فکر می‌کنم.

اینجا را چنان همان اتراقگاهی که آغوشی برای مسافران و چاپارها بود دوست می‌دارم، فضایی که در آن جریان هوا در رگها جاری می‌شود و مجاب می‌کند که لَختی بیاسایی. به دور از لمپنیزم، در تناسب با رقصِ سایه‌هایِ درختان بر حیاطِ تیمچه، بر رویِ سازِ نسیمِ جاری در میانِ برگها، جایی که من زیست می‌کنم.

 

چاپاری اینگونه بود که شکل گرفت، ندایی که از درونِ صفحاتِ تاریخ شیارهایِ خاکستریِ من را به جنبش وا داشت، سفری که منتهی می‌شد به چاپاری.

 

برای مسافرانی که در دالانهایِ بازار در جستجویِ لختی آسایش هستند.
حال زمانِ آن رسیده که آغوشِ خود را باز کند و در آغوش بکشد تیمچه را.

برند چاپاری در سال ۱۴۰۱ و با تمرکز بر انتقال پیام و درون مایه هویت و فرهنگ ایرانی به مخاطب هدف خویش پایه گذاری شد. رسالت برند چاپاری نمایش قدمت فرهنگ و تمدن ایرانی و پتانسیل بالای آن و همچنین ایجاد پلی میان فرهنگ ایران و دنیای مدرن امروز است.  ایجاد تجربه ای کم نظیر از مواجهه با فرهنگ غنی و پرمایه ایرانی برای مخاطب جهانی مهم ترین هدف برند چاپاری خواهد بود.

آفتاب از مشرق زمین خاک را لمس می‌کند و خاك را به تکاپوی مجدد فرامی‌خواند. با گردش دیدگان در هر سو می‌توان غباری که از سم اسب چاپاری به هوا می‌خیزد را دنبال کرد.

به دستور شاه اتراقگاه‌ها را مرمت کردند، فاصله‌ی میانشان، همانگونه که گزنفون یونانی خواهد نوشت، چهار فرسنگ است؛ معادل مسافتی که یک اسب با جثه‌ی متوسط در طول یک شبانه روز به شتاب متوسط می‌تاخت.

اینگونه چاپار و اسبش پس از روزی استراحت دوباره آماده‌ی تاختن می‌شدند.

تمامن عهد بسته بودیم، نه آفتاب کویر تاب و توانمان را بگیرد، نه در سوز کوهستان به استخوانهایمان رخصت لرزش بدهیم.

از جلوی تیسفون که رد می‌شدیم آتش عهدی که در سینه افروخته بودیم در رگهایمان جاری می‌شد و به خود می‌بالیدیم. شکوه دژهای مستحکمی که از امتزاج غرور و وفاداری بنا شده‌است، وجدآور بود برایمان.

در میانه‌های راه بود که تیری از پر عقاب، جست و پهلویم را شکافت؛به مسیر ادامه دادم، مسیر به تاریکی گروید، اسب می‌تاخت و از ترس شیهه می‌کشید،اسب و من در خون من غلتیدیم.

صدایی چنان ناقوس بیدارم می‌کند، بازار در تپش و پیکار است و چرخ‌ های صنعت در حرکتند. هیچ مانعی نبود که توان غلبه بر آتشی که از عهدمان نشأت می‌گرفت را داشته باشد. جنگی سخت و طولانی شکل گرفته بود.

از جانب باختر لشکر شاهنشاهی در حال دفاع بودند و نیاز بود دستورات دربار به محفل فرماندهان برسد. پس از روزی استراحت آماده بودم که نامه‌ای را سر به مهر به پایتخت برسانم.

زمانی بس طولانی سپری شد تا متوجه سفرم شدم. در قلب تبریز، کنج یک تیمچه، کنار دیوارهای آجری هنوز هم به همان سفر فکر می‌کنم.

اینجا را چنان همان اتراقگاهی که آغوشی برای مسافران و چاپارها بود دوست می‌دارم، فضایی که در آن جریان هوا در رگها جاری می‌شود و مجاب می‌کند که لَختی بیاسایی. به دور از لمپنیزم، در تناسب با رقصِ سایه‌هایِ درختان بر حیاطِ تیمچه، بر رویِ سازِ نسیمِ جاری در میانِ برگها، جایی که من زیست می‌کنم.

چاپاری اینگونه بود که شکل گرفت، ندایی که از درونِ صفحاتِ تاریخ شیارهایِ خاکستریِ من را به جنبش وا داشت، سفری که منتهی می‌شد به چاپاری.

برای مسافرانی که در دالانهایِ بازار در جستجویِ لختی آسایش هستند.
حال زمانِ آن رسیده که آغوشِ خود را باز کند و در آغوش بکشد تیمچه را.